درباره كتاب 'بورن':
در شهری ویرانه و بینام از آینده، زنی به نام ریچل که از جمعآوری غنایم گذران عمر میکند، مخلوقی را پیدا میکند و نامش را میگذارد: "بورن".
بورن در ابتدا هیچ شکل مشخصی ندارد؛ فقط تودهای سبز که احتمالا از محصولات دورانداختهی "شرکت" است. شرکت، اگرچه شدیدا تخریب شده، شایعاتی وجود دارد حاکی از این که هنوز هم مخلوقات عجیب ساخته و به مکانهای دوری میفرستد که هنوز ویرانههای آخرالزمانی به آنجاها نرسیدهاند. ریچل تصمیم به نگه داشتن و بزرگ کردن بورن میگیرد، غافل از این که آینده هیچ با آنچه تصور میکند شباهت ندارد، و روحش خبر ندارد که بورن با بزرگ شدن به چه تبدیل خواهد شد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بورن را در یک روز آفتابی با آسمان خاکستری که خرس جهشیافتهی غولپیکر، مورد پرسهزنان نزدیک خانهمان ظاهر شد، پیدا کردم. بورن ابتدا برایم حکم یک مورد بازیافتی داشت. آن موقع نمیدانستم چه اهمیتی برایمان پیدا خواهد کرد. نمیدانستم وجودش همهچیز را تغییر خواهد داد.
بورن از همان ابتدا ظاهر دیدنیای نداشت: گلولهای از خز به قاعدهی مشتم که مثل یک جانور دریایی چند پا که روی ساحل جامانده به موهای بدن مورد چسبیده بود. تنها به این دلیل پیدایش کردم که حدودا هر نیم دقیقه یک بار، مثل چراغ چشمکزن نورهای زمردی از خودش ساطع میکرد.
نزدیکتر که رفتم، بوی آبنمک را حس کردم که به صورت موج بلند میشد و برای یک لحظه انگار شهر مخروبهای اطرافم وجود نداشت، از جستجو برای غذا و آب خبری نبود، از باندهای ولگرد و موجودات جهشیافتهی عجیب با گونههای ناشناس که نمیدانستی خطرناکند یا نه، خبری نبود. انگار از اجساد تکهتکه شده و سوختهی آویزان از تیرهای چراغبرق شکسته خبری نبود ..."