فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"باید یاد گرفت نه گفتن را. گذشت آن روزها که هر سفری را روی هوا میزدم. تا حسین دعایی زنگ زد و گفت پیشنهادی دارم برای سفر، در جا جواب منفی دادم! روزهای اول ماهِ مبارک 1397 بود و گرما هم کلافهام کرده بود. گفتم ماهِ مبارک سفر نمیروم! حسین پشت خط خیلی جدی گفت:
- پس اجازه بدهید من همین الان خدمت برسم! بعد "نه" بیاورید …
آمد و هنوز شروع نکرده بود که گربه را دم حجله کشتم که اصلا ماه مبارک سفر نمیروم. از آن "اصلا"هایی که هفت هشت مثال نقضش را همان موقع به یاد آوردم. حسین توضیح داد که سفر، هفتهی آخر ماه مبارک است و کراهت ندارد و شاید فقط شب بیست و سوم را از دست بدهی. جامهی تقوا اتو کردم و استغفرالله غلیظی به صورت نقطهزن فرستادم سمتش. حسین گفت حالا اجازه بدهید من مقصد سفر را عرض کنم و همراهان را معرفی کنم، بعد جواب منفی بدهید ..."