داستان با این جملات آغاز میشود:
"باد میآمد؛ بادی که سرآغاز پاییز میوزید.
آهسته از پلهی حمام بالا آمد، میان طاقنما ایستاد. چادرش را محکم به خود پیچید و بقچه بزرگ حمام زیر بغلش زد. حمام سر گذر بود. چهارتا کوچه و یک میدان تا خانه فاصله داشت. سرمای آغاز پاییز کمی آزارش میداد. نگاهی تند به اطراف کرد، نفس پر کوبش را بیرون ریخت و به راه افتاد. اراذل سر گذر نشسته بودند. با سبیل تابداده، چشمهای براق و رگ گردن بالا زده. با آمدن او اراذل با چشمهای هیز نگاهش کردند و کرکر خندیدند. لبهایش شروع به جنبیدن کرد با خود زمزمه کرد: "هل هرزهای چشمناپاک."
چادر گلگلی تمیز، اما کهنهای به سر داشت و صدای لخلخ گالشهای گشادش محله را برداشته بود. موهایش به شکل چتری گرد روی پیشانیاش ریخته بود. دختری بود جوان زیبا و تر و تازه و بچهسال. از آن دخترکانی بود که هی دلت میخواست نگاهش کنی. مقبول و تودلبرو، اما غمی در چشمانش که انگاری همین حالاست گریه کند. یکی از اراذل از جا بلند شد، نیشخندی زد و با دست خاک از شلوارش گرفت. گربهوار پشت او قدم برداشت ..."