یکی از حکایتهای متن کتاب به شرح زیر است:
“در ترافیکِ بیچارهکنندهی سرِ شبِ خیابانِ شریعتی باید به کوچهای میپیچیدم. سانتیمتر سانتیمتر جلو میرفتم. اتومبیل جلویی کمی جلو رفت، من هم به پیروی از او کمی جلو رفتم. صدایی گفت: حالا اگه به ما راه میدادی آسمون به زمین میاومد؟ بمب اتم دیر میشد!
… نگاه کردم دیدم موتوری دوپشتهای از همان کوچهی باریک یکطرفه بیرون زده و میخواهد به سمت بالای شریعتی برود. پیرمرد بود. گفتم: مثل اینکه شما خلاف آمدهاید.
کسی که ترک موتور نشسته بود، تا مرا دید لباناش به خنده باز شد، زیادتر از حد معمول. او هم عاقله مردی بود. گفت: سلام آقا رضا، حالات چطوره؟ دمات خیلی گرمه. ببخشید، غلامی شما را نشناخت. بعد به رانندهی موتور گفت: یهخورده زرده بکش، خلاف اومدی دیگه. بعد به من گفت: غلامی آدم باحالیه، فقط حالیش نیست.”