داستان با این جملات آغاز میشود:
"او جامهی عزای سیاه پوشیده بود. با اینکه قلبش سرشار از شادی بود باید در کمال متانت در مراسم سوگواری خواهری حضور پیدا میکرد که هم از او ترسیده بود و هم متنفر شده بود. به این مناسبت لباسی سیاه پوشیده بود و کهربای سیاه بر نیمتنهی سیاه و تنگ لباسش میدرخشید. همچنین بر دنبالهی بلند آن و بر گوش و موهای قرمزش که زیر نیمکلاه رسمی نوکتیز جمع شده بود. در آن شامگاه نوامبر سرد و خشک، در روز نیل به سلطنت، با وقار و قامتی افراشته، لبخند بر لب، در میان صفوف درباریان مشتاقی قدم برمیداشت که به قصر هتفیلد آمده و در سرسرای بزرگ آن ازدحام کرده بودند. برای تشکیل اتاق شورا، پردهی حریر گلداری با شتاب آویزان شده بود و یک صندلی سلطنتی در زیر آسمانهی طلایی زربفت مزین به نشان ارتش سلطنتی انگلستان روی شاهنشین قرار گرفته بود ..."