داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن روزها تقریبا امکان نداشت آپارتمان ارزانی در منهتن پیدا کنی و من چارهای غیر از رفتن به بروکلین نداشتم. سال 1947 بود و یکی از ویژگیهای خوشایند آن تابستان که خوب یادم مانده هوا بود، هوایی ملایم، آفتابی، سرشار از بوی گل، انگار بفهمی نفهمی روزها در بهاری ابدی ماندگار شده بودند. لااقل از این مسئله خرسند بودم چرا که احساس میکردم دوران جوانیام تعریف چندانی ندارد. بیستودوساله بودم و به زمین و زمان میزدم تا نویسنده شوم اما میدیدم آتش خلاق هجدهسالگی، که شعلههای شکوهمند و بیامانش در جانم میسوخت، به پتپت افتاده و جز جرقهای کوچک در سینهام یا هر جایی که زمانی اشتیاقی سیریناپذیر لانه کرده بود چیزی باقی نمانده است ..."