داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرد از سمت شمال، از دروازهی روپر آمده بود؛ پیاده بود و اسبش را با افسار به دنبال خود میکشید. عصر بود و دکان طناببافها، زینسازها و دباغها دیگر تعطیل شده و هیچ جنبندهای در خیابان نبود؛ با اینکه هوا گرم بود، مرد کت سیاهرنگی بر تن داشت.
چند لحظه جلوی مسافرخانهی اولد ناراکورت ایستاد و به صدای جنجالی که از داخل میآمد گوش کرد. طبق معمول این ساعات، مسافرخانه شلوغ بود.
اما غریبه وارد آنجا نشد، بلکه اسب را کشید و به مسافرخانهی کوچکتری به اسم فاکس پایین خیابان رفت. به نظر میرسید این یکی خیلی سابقهی خوبی ندارد، چون تقریبا خالی بود.
صاحب مسافرخانه سرش را از پشت بشکهی خیارشوری بالا آورد و مرد غریبه را برانداز کرد.
"چی میل دارین؟"
غریبه همانطور که قرص محکم جلوی پیشخان ایستاده بود با صدایی گرفته جواب داد.
"آبجو."
مسافرخانهدار دستش را با پیشبند کرباسیاش پاک کرد و لیوان سفالی لبپریدهای را پر کرد ..."