داستان با این جملات آغاز میشود:
"صحنهی اول خیلی سریع اجرا میشود. آدم احساس میکند قبلا چندین بار تمرین شده؛ هر کسی نقشش را از حفظ است. گفتهها و حرکتها اکنون به صورتی نرم و مداوم پی هم میآیند، متصل به هم، بیوقفه، مانند اجزاء ضروری ماشینآلاتی که خوب روغنکاری شده باشد.
بعد یک مکث، یک خلا پیش میآید، زمان مردهای با طولی نامشخص که طی آن هیچ اتفاقی نمیافتد، حتی انتظاری هم برای آنچه بعدا روی خواهد داد در میان نیست.
و ناگهان حرکت از سر گرفته میشود، بیآنکه خبر کند، و باز هم همان صحنه است که یک بار دیگر اجرا میشود ... ولی چه صحنهای؟ من دارم در را پشتِ سرم میبندم. در چوبی کلفت سنگینی که دریچهی تنگ مستطیل شکلی بالای آن کار گذاشته شده است، و نردهی چدنی محکمی با طرحی درهم برهم حفاظ شیشهی آن است ..."