درباره كتاب 'نابغه':
هفت روز از زمانی که جون و دی، خسته و زخمی از لسآنجلس و چنگال نیروهای جمهوری فرار کردند میگذرد. همه گمان میبرند دی توسط جوخهی آتش اعدام شده. اما حقیقت ماجرا آن است که برادر دی جانش را برای آزادی وی فدا کرد و به جای او کشته شد. و حالا جون بیشتر از هرکس دیگری به جرم خیانت به جمهوری تحت تعقیب است.
دو شورشی عاشق داستان که حالا شدیدا به کمک احتیاج دارند، به ناچار به جنبش وطنپرستان روی میآورند که دشمن قسمخوردهی جمهوریست. اما آیا واقعا میتوان به این افراد انقلابی اعتماد کرد؟ یا اینکه جون و دی ناخواسته به مهرههای ترسناکترین بازی سیاسی کشور تبدیل شدهاند؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"کنارم، دی از خواب میپرد. پیشانیاش با عرق، و گونههایش به خاطر اشک خیس شدهاند. سنگین نفس میکشد.
روی او خم میشوم و چند تار موی خیس را از صورتش کنار میزنم. خون روی زخم شانهام به همین زودی خشک شده است، اما حرکت کردنم باعث میشود دوباره تیر بکشد. دی مینشیند، یک دستش را با احتیاط روی چشمانش میکشد، و جوری به چهار گوشهی واگن خیره میشود که انگار دنبال چیزی میگردد. ابتدا به چند جعبه که در گوشهای افتادهاند خیره میشود، بعد به کف کرباسی واگن و کیسهی کوچک غذا و آبی که بینمان است نگاه میکند. یک دقیقهای طول میکشد تا افکارش را مرتب کند و یادش بیاید که سوار قطاری به مقصد وگاس شدهایم ..."