درباره كتاب 'خانهی لهستانیها':
داستان در دهه 1350 شمسی و در خانهای در یکی از محلات جنوب شهر تهران میگذرد. راوی داستان پسری نوجوان است که به همراه خانوادهاش، یکی از چند خانوادهی ساکن در این خانه هستند ... (با وجود انواع و اقسام مطالب رنگووارنگ درباره کتاب بر روی شبکه اینترنت، دو سه خط خلاصه داستان که خواننده را راهنمایی کند قرار است چی بخواند تا این لحظه بازیابی نشد! انشاالله اگر جیرهکتاب فرصت کند و کتاب را بخواند، خلاصه داستان درست و درمان جایگزین خواهد شد)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهی مستاجرهای خانهای که ما توش زندگی میکردیم مثل ما ندار بودند، ولی دستکم بیشترشان یک مرد داشتند. توی آن خانه، مادر من بود که شوهر نداشت و خالهپری. مادام و نصیبهخانم و بانو هم که پیر بودند. بقیهی زنها شوهر داشتند، یعنی بهجتخانم، ثروتخانم که برعکس اسمش فقیر بود و مریمخانم، مادر مسعود و محمد که ما بهش میگفتیم ممل و عزتخانم که برعکس اسمش عزتی نداشت و مدام از شوهرش کتک میخورد و همدمخانم. همدمخانم هم از شوهرش کتک میخورد. قاسمآقا شوهر همدمخانم توی یک سلمانی کار میکرد و بعضی جمعهها اگر هوا خوب بود، توی حیاط، موهای مردهای خانه و ما بچهها را کوتاه میکرد. مرد بدی نبود، ولی دست بزن داشت. قاسمآقا پدر فریدون بود. فریدون بهترین رفیقم بود و بیخدیواریاش حرف نداشت. ما دور از چشم مادرم بیخدیواری بازی میکردیم. مادرم از بیخدیواری بدش میآمد و میگفت بازی لاتهاست ..."