داستان "دنیای جدید" با این جملات آغاز میشود:
"روز آخر مدرسههاست؛ در واقع روز آخر که نه، روز جشن فارغالتحصیلی ما از دوران تحصیلی راهنمایی، همه خوشحالیم. دیشب مامانم میگفت: وارد یک مرحله جدید از زندگیت شدی! وقتی داشت این حرف را میزد، حس کردم از یک در وارد یک مکان ناشناخته شدم. یکدفعه دلم هری ریخت. "وارد یک مرحله جدید از زندگیم شدم، یعنی چی؟"
یادم میاد وقتی داشتم میرفتم دبستان جملهای مشابه این زیاد شنیدم. همه میگفتند: عزیزم، مبارکه دیگه حسابی بزرگ شدی داری میری مدرسه. حالا دیگه برای خودت خانمی شدی؛ چقدر این لباسها بهت میاد و …
اما اونموقع خیلی این حرفها برام مهم نبود. خوشحال بودم که میتونم برم مدرسه و دوستان جدید پیدا کنم و بتونم باسواد بشم و هر کتابی را که دلم خواست بخونم ..."