داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن روز از هر جهت کامل و بینقص بود. رنگ آبی باشکوهی آسمان را پر کرده بود و بادی گرم میوزید. بادی که گرمایش آزاردهنده نبود. احساس میکردم که وسط بهشت هستم البته یک جورهایی در بهشت بودم. هاوایی در آدم احساس بهشتی رقم میزند.
برنامهی آن روزم دوچرخهسواری بود، فقط همین. نه باید جایی میرفتم، نه تعهد خاص و از قبل تعیین شدهای داشتم، نه هیچ برنامهی دیگری. فقط و فقط میخواستم یک دوچرخهسواری طولانی در امتداد جادههای متروک داشته باشم و شهودم را راهنمای این کار کردم. فقط خودم، دوچرخهام و بهشتی که باید کشفش میکردم.
ساعتها با همین روش دوچرخهسواری کردم. بیآن که بدانم کجا هستم و این دقیقا همان چیزی بود که خودم خواسته بودم. همان موقع یکی از ترانههای محبوبم را به خاطر آوردم که یک بندش میگوید: "من اشتباه نکردهام و در یک سفر تحقیقاتی هستم." و این درست همان شعاری بود همسو با تور دوچرخهسواریام ..."