درباره كتاب 'والس یکنفره':
سایه و سام چند سالی است که ازدواج کردهاند و سه بچه دارند. تازگی سر و کلهی لیلی پیدا شده. لیلی سالها قبل همسایه سام بوده و در آن سالها آنها با هم دوست بودهاند و احتمالا علاقهای هم بینشان وجود داشته. بعد اما لیلی از ایران میرود و ازدواج میکند و ... حالا او برگشته است. سایه از این موضوع خوشحال نیست! ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"صدای مامک از پشت در آمد: "کی بود این وقت شب؟" دو سه تقه به در زد و وارد اتاق ما شد.
گفتم: "یکی خوابش نمیبرده. گوشی را برداشته به آشنایی، دوستی، قوم و خویشی زنگ بزند، به اشتباه شماره ما را گرفته."
گفت: "عادت نداشتی با کسی که شماره اشتباه گرفته بداخلاقی کنی." باز تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، گرفتم نزدیک گوش سام. مامک تکیه داد به در. سام به پهلو چرخید و سنگینیاش را انداخت روی آرنج چپش. گوشی را گرفت. نگاه کرد به تابلوی شاهکار، روی دیوار، که در آن مردی جعبههای میوه را روی هم چیده و از آنها بالا رفته تا دستش را برساند به ماه. ماهِ تابلو زیادی بزرگ است، مثل پنیر سویسی پر از سوراخ. مرد روی پنجه پاها بلند شده و بدنش کش آمده، طوری که یعنی برای رساندن دستش به ماه همه تلاشش را کرده است ..."