"صحنهی یکم" نمایش با این جملات آغاز میشود:
"[با روشن شدن صحنه بازیگر ابن ملجم دیده میشود که درست وسط نور، پشت به تماشاگران، دو شمشیر عربی را به هر سو میچرخاند و میگرداند و گونهای تمرین جنگی و آمادهسازی را به نمایش درمیآورد؛ و یکباره در همان حال ناگهان میچرخد ...]
ابن ملجم: با این دو شمشیر که به خود میبندم با ذوالفقار علی برابرم. این سینهپوش آهنین، نشان آهندلیام! این کلاهخود تیغشکن، پاسخی در خور سیاف اگر تیغ کشد بر فرق سرم! من - پسر ملجم - نمیدانم این کار به عشق میکنم یا نفرت! گفتی ذوالفقار علی را کدام شمشیرسازی ساخت؟
[اعرابی یکم از تاریکی درمیآید -]
اعرابی یکم: هیچکس. خودش!
ابنملجم: چه کسی حساب سرهایی را دارد که با آن بریده شد؟
[اعرابی دوم از تاریکی درمیآید -]
اعرابی دوم: این حساب ندانی مگر به روز حساب!
ابنملجم: چرا این همه نام باید از جهان گم میشد تا وی نامی چنین بزرگ شود که بر جهان سنگینی کند؟ هان - جواب با کیست؟
اعرابی یکم: خدا میداند که فقط خدا! مگر تنها او نیست که بر همه چیز آگاه است؟
ابنملجم: پس به جان خودم که آگاه است بر آنچه ما اکنون میاندیشیم - و کاش نبود! نه خارجی؟ ..."