مجتبي ريگستانيفرد: همون که آقای علیاکبر قزوینی گفت.
علياكبر قزويني: کتاب سفارش خودم بود؛ یعنی با اعلام علاقهمندی من به جیرۀ کتاب آمد. از پیش از انتشارش، خبرهایش را میخواندم؛ و اینکه قرار بود یک داستان پلیسیِ چاپِ نشرِ خوشنامِ چمشه باشد، و داستان هم در فضای امروزی ایران (تهران) اتفاق میافتاد، امیدوارم میکرد که باید داستانی خواندنی باشد. نوشتار و نثر، از همان ابتدا روان و خوشخوان بود و این، به اضافۀ حجم کم کتاب، باعث شد در یک نشست و بیوقفه آن را از ابتدا تا انتها بخوانم. تا چند صفحۀ آخر، هنوز کتاب خوب بود. اما در چند صفحۀ آخر، زمانی که معمای قتل دارد رمزگشایی میشود، آدم یکه میخورد. فکر میکند ماجرا را درست نفهمیده. آن چند صفحه را دوباره و چندباره میخواند. نه، انگار داستان یک چیزیاش هست. دست به دامن وب میشود و میبیند حداقل یک نفر دیگر هم همینطوری فکر میکند. بله، یک معمای باسمهای و گره گشایی باسمهایتر. ظاهراً کتابهای بعدی این مجموعه هم در راه است. فقط به خاطر نثر خوب این داستان، دلم میخواهد یکی دو کتاب بعدی را هم بخوانم. اگر داستان درست و جانداری پشت آنها باشد و نویسنده دل به کار ایجاد یک معمای درست و رمزگشایی معقول داده باشد (که امیدوارم داده باشد) خوشحال میشوم و خواندن این مجوعه را ادامه میدهم. اگر نه که خداحافظ. (به نظرم این کتاب اول به جای چاپ در ۱۰۰۰ نسخه برای فروش همگانی، باید در ۱۰۰ نسخه چاپ و به یک سری داستانخوان حرفهای و آدم صاحبنظر داده میشد تا بخوانند و نظر بدهند و آن وقت شاید این نثر نسبتاً درخشان با این داستان فاجعه هدر نمیشد.)