داستان با این جملات آغاز میشود:
" دلم که میگیرد به خودم یادآوری میکنم برای چه اینجا آمدهام. از تکرارش خسته نمیشوم تا سر سوزنی تردید در ذهنم باقی نماند:
-به شهر آینهها آمدم چون در داستانی هستم که پیش از من نوشته شده. در شهر آینهها هستم چون میخواهم بدانم کیستم.
از وقتی آمدهام میشود گفت پایم را از خانه بیرون نگذاشتهام. فقط یک بار سوار قایق شدم و سری به آن طرف زدم؛ چند باری هم در ساعات خلوت صبحگاهی خاصکوی را گز کردم. همین و بس. در یکی از این پیادهرویها سنگی در چاه معروف نزدیکیهای محلهی بالا انداختم. بعد خم شدم داخل چاه و گوش خواباندم تا صدای برخورد سنگ را با ته چاه بشنوم. اما صدایی نیامد. نه صدای سنگی که در آب بیفتد نه صدای سنگی که به خاک ته چاه بخورد ..."