اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"انگار آن همه ماهی جمع شده بودند تا او را از میان دریاچه تماشا کنند. تازه یک پایش را در آب گذاشته بود و از این که باید پابهپای ماهیها شنا کند دلهرهی شوقانگیزی داشت. مادر گفته بود باید تا ساعت شش به خانه بازگردد و خودش را برای شام ساعت هفت آماده کند. گفته باشد مادرش ... او سالها به مادر گفته بود چشم! و تنها برای ماهیها خردههای نان را آورده و در آب ریخته بود. بعد هم کلی از هجوم دستهجمعی آنها به طرف خردهنانها خندیده بود و بار دیگر با آن دمپاییهای گل و گشاد، راه خانه را گرفته و رفته بود ..."