داستان با این جملات آغاز میشود:
"برای اولینبار، دو سده بعد از آنکه امیرشرفالدین در میان انبوهی از برگهای زرد پاییزی بهدست مردان سلطان کشته شد و فالگیران گفتند خدایان او را به آسمانها بازگرداندهاند، گردباد سهمگینی تمام در و پنجرههای شهر را سوار بر پشت خود کرد؛ از آندست گردبادها که قبل یا بعد از وقوع حادثهای برمیخیزند؛ گردبادی که جهت آب و باد و باران و حتی عقربههای ساعت را تغییر میدهد و در هیچ دوره و زمانهای، نه هیچ غیبگو و عالم و منجمی میتواند پیشبینیاش کند و نه در کتابها و در فنجان قهوه و نخ فالگیران نشانی از آن پیدا میشود؛ گردبادی که فرمانبردار هیچ فصل و قانون و حکمت الهی نیست؛ همینطور بیهوده، ناامید، بیهدف، بیچاره و بیانجام برمیخیزد و بس! حتی نمیتوانیم همچون اساطیر و رویدادهای تاریخی لحظهی وقوع آن را حدس بزنیم و برای آن، یکی پس از دیگری، جدول زمانی رسم کنیم. فقط این را میدانیم که بهپا شدن آنها در گرو رازی است که خود درون راز دیگری پنهان است ..."