ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
برخوردی کوتاه با دشمن (منتخبی از داستانهای کوتاه مجله نیویورکر)
نویسنده:
ایوان کلیما، جومپا لاهیری، سعید صیرفیزاده و ...
ترجمه:
گلی امامی
ناشر:
نیلوفر
سال نشر:
1393
(چاپ
1
)
قیمت:
12500
تومان
تعداد صفحات:
224
صفحه
شابك:
978-964-448-589-3
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 7 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'برخوردی کوتاه با دشمن (منتخبی از داستانهای کوتاه مجله نیویورکر)':
... انتخاب تعدادی داستان برای مجموعهای از این مجله هفتگی [نیویورکر] کاری است سهل و ممتنع. داستانها هرچند جذابند ولی همگی قابل ترجمه نیستند، چه به دلایل "موردی"، چه فرهنگی و چه ترجمهشده از زبان دیگر. پس بر مبنای الگوی خاصی برگزیده نشدهاند و بههمین دلیل خطی ارتباطی میان آنها وجود ندارد. تنها وجه اشتراک آنها چاپشدنشان در این مجله معتبر و معیار (برای داستان کوتاه) است. اکثر این داستانها جایجای در مجلات کمتیراژ منتشر شدهاند که ظاهرا مخاطبین چندانی ندارند. هیچ واکنشی اعم از مثبت یا منفی از کسی نگرفتم. از این رو فکر کردم شاید جمعآوری آنها در یک کتاب خوانندگانی را به کار آید.
داستان "برخوردی کوتاه با دشمن" نوشته سعید صیرفیزاده، (نویسنده جوان و فعال ایرانی-امریکایی) که عنوان کتاب هم به آن اختصاص داده شده، در سال 2014، برنده جایزه "پن" داستان کوتاه شد. دست بر قضا خود صیرفیزاده هم همین عنوان را برای مجموعه داستانهای کوتاه خودش که اخیرا منتشر شده برگزیده. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان "رقابت فیشر با اسپاسکی" با این جملات آغاز میشود:
"مارینا، تا مدت زیادی پس از مرگ شوهرش، مدام فریاد میکشید. حس میکرد فریاد با فشار از شکمش بالا میآید، تو گویی میخواهد از درون خفهاش کند، این بود که، با لگد زدن و پا گذاشتن روی اسباببازی بچههایش (که پخش زمین بود) به بیرون میدوید، در راهرو در فاصلهی جالباسی و کنسول آینهدار، پنهان میشد و با گاز گرفتن بازوی راستش میکوشید صدا را خفه کند. وقتی موج فریاد فروکش میکرد، و دندانهایش را از قفلشدگی میگشود، حلقههای گردی روی بازویش بهجا میماند که شبیه تمبرهای نامنظم بود. این خونمردگیها، تا مدتها پس از آنکه مارینا دست از فریاد زدن برداشت، همچنان باقی بود، مدتها پس از آنکه از سوگواری برای شوهرش دست برداشت.
حتی حالا هم، بعد از سی سال، در لحظاتی حس میکرد زقزق خفیفی میکنند. زمانی هم که نام بابی فیشر را از رادیو شنید، آن را احساس کرد. در حال رانندگی در یکی از خیابانهای بر گرفتهی بروکلین، برای رفتن نزد مشتری بود. رادیو با صدای آهسته روشن بود، ولی شنید که مجری آن نام را چندبار تکرار کرد. صدای رادیو را بلند کرد، خودش بود: بابی فیشر. بابی فیشر مرده بود. بابی فیشر، در ریکیاویک ایسلند مرده بود ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!