درباره كتاب 'سبیل عمو (مجموعه "قصهای که دوستش دارم")':
عمو آسیابان این قصه از دار دنیا هیچی نداشت. فقط یک آسیاب خرابه داشت قد یک غربیل و سبیلی داشت که قد هزار تا رودخانه دراز بود و خیلی به آن میرسید.
روزی از روزها که عمو آسیابان گرسنه گوشهای خوابیده بود، سبیل به این فکر میافته که این وضع نمیشه که عمو آسیابان هر روز سر گرسنه زمین بگذاره و من کاری نکنم. بنابراین به راه میافته و کوهها و درهها را زیر پا میگذاره و به قصر دیو دیگبهسر میرسه. اونجا دیو یک دیگ پلو و یک دیگچه خورش جلوش گذاشته و داره میخوره که سبیل دیگ و دیگچه را برمیداره و راه میافته به سمت بیرون قصر. دیو فریاد میزنه که: "آهای، غذای من را کجا میبری؟"، سبیل هم به دیو میگه که عمو آسیابان گشنهاش است و غذا را برای او میبره. سبیل به دیو میگه که اگر اجازه نده غذا را ببره، عمو ناراحت میشه و میآید و دیگ را از روی سر دیو برمیدارد. دیو هم میترسد و پیش خودش میگوید: "عمویی که سبیلاش اینقدر است، خودش ببین چه قدی است!" و اجازه میدهد که سبیل غذاها را با خود ببرد …
(گروه سنی مخاطب این کتاب در شناسنامه آن "ب" درج شده)