درباره كتاب 'سفال شکسته':
"دارگوش" پسر یتیمی است که حوادث روزگار او را به دست مردی مهربان، اما معلول میسپارد. او با فقر و بیخانمانی بزرگ میشود، اما کنجکاوی، تلاش بیپایان و روح شرافتمندش سبب میشود تا آرزویی بزرگ را در سر بپروراند.
دارگوش میخواهد بزرگترین سفالگر شهر شود. اما این هنری است که فقط از پدر به پسر میرسد. پس او برای رسیدن به آرزویش باید راه دیگری را بیابد و پیش گیرد؛ راهی دشوار، طولانی و پرخطر. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همینکه دارگوش به پل نزدیک شد، آدم لکلکی داد زد: "هی، دارگوش! امروز خوب گرسنگی کشیدهای؟"
توی دهکده، آنهایی که دستشان به دهنشان میرسید، وقتی به هم میرسیدند با جمله: "امروز خوب غذا خوردهاید؟" از هم احوالپرسی میکردند. اما دارگوش و دوستش با وارونه کردن این جمله با هم شوخی میکردند.
دارگوش کیسهی قلنبهای را که به کمرش بسته بود، فشار داد. او میخواست خبرهای خوشی را که داشت، مخفی نگهدارد. اما از شدت هیجان نتوانست. دارگوش کیسه را بالا گرفت و گفت: "آدم لکلکی! خوب کردی در احوالپرسی پیشدستی کردی، چون همین امروز، اگر یک کم دیگر صبر کنی، جمله درست را بهکار خواهیم برد!"
دارگوش با دیدن چشمهای آدم لکلکی، که از تعجب گشاد شده بودند، خوشحال شد. او میدانست که آدم لکلکی فوری حدس میزند توی کیسهی او چیست. آدم لکلکی میدانست که فقط یک چیز میتواند کیسه را اینطور نرم و برآمده نشان بدهد. توی کیسه، از ته هویج یا استخوانهای مرغ که قلنبه قلنبه بیرون میزدند، خبری نبود. کیسه پر از برنج بود ..."