داستان "رانندهی تاکسی خونآشام" با این جملات آغاز میشود:
"بعضی وقتها حجم احمقانهای از بدشناسی و بداقبالی روی سر آدم هوار میشود. ممکن است اندکی اغراق در این باشد، اما وقتی اتفاقات بد برای یک نفر به وقایع دنبالهدار بدل میشود، قطعا میتوان گفت که حجم احمقانهای از بدشناسی و بداقبالی روی سر او هوار شده است. امروز من مصداق همین هوار شدن حجم مسخرهای از بدبختی بودم. اول از همه زنی که با او قرار داشتم، سر کارم گذاشت. سپس یکی از دکمههای ژاکتم گم شد. یک نفر را در مترو دیدم که حاضر بودم سرم برود اما نبینمش. دندانم شروع کرد به زق زق کردن و حالا هم زیر باران و ترافیک احمقانهی ناشی از تصادف در تاکسی گیر افتادهام. حالا به من حق بدهید اگر کسی بیاید بگوید همهی این اتفاقات روزمره و طبیعی است، یک سیلی محکم مهمان من خواهد بود ..."