داستان "عطر یاس" با این جملات آغاز میشود:
"چقدر آرامش خانه را دوست دارد. کاش صدای سگ گاراژ به مغز آدم هجوم نیاورد. حتما روی دو پا بلند میشود و در سفیدی برف به چیزی چشم میدوزد و آنوقت پارس میکند. کاش محسن هم میتوانست یک قراضهای بگیرد که گاه و بیگاه بزنند بیرون. علتش این است که نمیتوانند پولشان را جمع کنند، همهاش خرت و پرت میخرند و آخرش هم هیچ چیز ندارند. تقصیر کسی نیست. روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههاش چنگ بیندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگیها و سایهی بعدازظهر و توتهای کال روی آجر فرش، و صدای نامفهوم دورهگردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشرهی چسبنده روی سینهی آدم میماند ..."