داستان "شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز" با این جملات آغاز میشود:
"یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هرچه زن میگرفت بچهای گیرش نمیآمد. پادشاه همینطور غصهدار بود تا اینکه یک روز آیینه را برداشت و نگاهی در آن کرد. یکمرتبه ماتش برد، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده، آهی کشید و رو به وزیر کرد و گفت: "ای وزیر بینظیر! عمر من دارد تمام میشود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود. نمیدانم چهکار کنم. چه فکری بکنم؟" وزیر گفت: "ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم، اگر مایل باشید تا او را به عقد شما دربیاورم. شما هم نذر و نیاز بکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد." پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد. پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند ..."