درباره كتاب 'وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ':
ارنست گربر در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم در جبههی روسیه خدمت میکند. در حین خدمت با مرخصی او موافقت میشود و او به روستای زادگاه خود در آلمان بازمیگردد و متوجه میشود که پدر و مادرش در بمباران متفقین کشته شدهاند.
او در روستا الیزابت را مییابد که او هم پدر خود را از دست داده است. آن دو به هم علاقمند میشوند و با هم ازدواج میکنند. اما جنگ هنوز پایان نیافته و ارنست دوباره به جبهه فراخوانده میشود ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرگ در روسیه بوی دیگری میداد تا در افریقا. در افریقا، اغلب اجساد کشتهشدگان زیر آتش شدید انگلیسیها، مدتها میان خطوط جبهه، چال نکرده به جا میماند؛ ولی خورشید سریع عمل میکرد. باد شبانگاه بوی شیرین خفهکننده و سنگین آنها را با خود میآورد. اجساد ورم میکردند و همچون ارواح، خود را در سوسوی ستارگان غریب، بالا میکشیدند. گویی خاموش و ناامید و هریک به تنهایی، بار دیگر به نبرد برخاسته بودند؛ اما روز بعد، همه تکیده میشدند و در نهایت خستگی، سعی میکردند خودشان را با زمین یکرنگ قاطی کنند؛ چنان که گویی میخواستند به زیر زمین بخزند. اگر هم، پس از مدتی، جمعآوری آنها ممکن میشد، اکثرا سبک و خشکیده بودند و آنهایی که پس از چند هفته پیدا میشدند، تقریبا به اسکلتهایی تبدیل شده بودند که در اونیفورم ناگهان گشادشدهشان لقلق میزدند. این، مرگی خشک بود، در میان خاک و باد و آفتاب. در روسیه، مرگ، خیس و چسبنده و متعفن بود ..."