درباره كتاب 'آب انبار':
"آبانبار" داستان شیخ مکتبداری است که تلاش میکند با آموختن حکمت و پند و اندرز شاگردانش را با راه درست زندگی آشنا کند. اما لغزشهای شاگردان گاه و بیگاه او را ناامید و نسبت به راه و روشش دچار تردید میکند.
مرادی کرمانی در مصاحبهای گفته است که "آب انبار" را با نثری قدیمینما شبیه به قابوسنامه نوشته است. داستان کتاب در حاشیهی کویر اتفاق میافتد و در زمینهی آن به موضوع خشکسالی که در سالهای دور رخ داده میپردازد و آداب و رسوم مردم کویر دربارهی آب و آبیاری و نوع مواجههی مردم در برابر دیو خشکسالی را به تصویر میکشد.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"شیخ با دو دست قبایش را چسبیده بود و میدوید. نعلینهایش را روی زمین لخولخ میکشید، میدوید و با خود میگفت: "چه میشنوم، از مکتب بانگ سگ میآید! وای بر من. ما کودک بودیم، اینها هم کودکاند. تازه جوانان را میگوییم کودک، آنان همچنان کودک ماندهاند. شاید این شیطنتها خصلت تشکچهی مکتب است."
جماعتی کم، همپای شیخ بودند:
- یا شیخ، مکتب در همسایگی ماست. گاه و بیگاه از آن صدای عوعو میآید.
- گمانم وقتی نیستید کودکان سگبازی میکنند؛ دور از چشم شما.
شیخ کف بر لب آورده بود. پیشانیاش غرق عرق بود، حرص میخورد:
- مکتبداری که من باشم نخواهم گذاشت کسی به مکتب سگ بیاورد. مکتب جایگاه علم و آموزش است. جای سگ نجس و کوچهگرد نیست ..."