درباره كتاب 'دختری با روبان سفید':
"شیرین" با مادرش در خانه خانم مسنی به نام "احترام خانم" زندگی میکند. مادر شیرین مستخدم آنجاست. احترام خانم اتاق مخصوصی دارد که گاهی به تنهایی مدتی در آن سر میکند و سپس در آن را قفل میکند. روزی در بازمیماند و شیرین از روی کنجکاوی وارد اتاق میشود و با صحنه عجیبی روبهرو میشود. از داخل تابلویی قدیمی که در اتاق بر دیوار آویزان است، پسر بچه کوچکی به همراه دختری با روبان سفید و مادرشان خارج میشوند. دختر کوچک با دیدن شیرین از او کمک میخواهد و شیرین فقط فرصت میکند تا دستان سرد او را لمس کند. دختر کوچک با اصرار مادر به تابلو بازمیگردد و در کنار مادر و برادرش مغموم و ساکت مینشیند و شیرین را در بهت و حیرت در اتاق باقی میگذارد ...
داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"صدای زنگ در، سکوت خانه را شکست. شیرین بالای پلهها ایستاد و داد زد:«مامان!»
پیرزن با عجله از اتاق بیرون آمد. چشمهای سرخش را تندتند پاک کرد و فریاد زد:«شیرین! مرضی! کجایید؟» و رشتهای از موهای سفیدش را پشت گوشش زد و دامنش را مرتب کرد.
شیرین پلهها را یکی یکی پایین آمد. صدای دوبارهی زنگ، مامان مرضی را از دستشویی بیرون کشید. همانطور که غرغر میکرد، به طرف آیفون رفت: «بله! کیه؟ سال تا سال کسی در این خونهرو نمیزنه. تا من میرم دستشویی، یکی در میزنه، تلفن میکنه.»
گوشی آیفون را برداشت: «بله؟ بله! خب! بله؟ اومدم.» و گوشی را گذاشت. پیرزن که خودش را روی مبل راحتی جلوی تلویزیون جابهجا میکرد، پرسید: «کیه؟»
نامه اومده. از شهرداریه. برم ببینم. خدا به خیر کنه.
مامان مرضی از در رفت بیرون. پادری قهوهای جلوی در را کمی کشید جلو تا در بسته نشود. صدای پایش در حیاط دور شد، ایستاد و باز نزدیک شد. بعد در همان حال که نامهای توی دستش بود، روسری را برداشت و انداخت روی مبل."