درباره كتاب 'بینوایان (متن کوتاه شده)':
ژان والژان که بخاطر دزدیدن نان به زندان افتاده است، پس از گذراندن دوره حبس آزاد میشود. پس از آزادی او که آه در بساط ندارد شبی را در خانه اسقف میرییل میگذراند. در نیمههای شب او ظرفهای نقرهی اسقف را میدزدد و از خانه میگریزد. اما صبح گرفتار پلیس میشود و آنها او را به همراه نقرهها به خانهی اسقف میآورند. اسقف به پلیسها میگوید که او خودش ظرفها را به والژان داده و او را شماتت میکند که چرا شمعدانهای نقره را با خودش نبرده. این برخورد اسقف باعث میشود ژان والژان ستمدیده متحول شود و با پشتکار به مرد ثروتمند و متشخصی تبدیل شود. او نام خود را تغییر داده و مردم دیگر او را موسیو مادلین میشناسند. اما بازرس پلیسی که از دوران زندان او را میشناسد، به دنبال اوست تا پیدایش کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در سال 1815 میلادی، آقای شارل میرییل، پیرمرد هفتاد و پنج سالهای بود که از سال 1806، اسقف دینیه شده بود. با این حال به نظر نمیرسید بیش از شصت سال داشته باشد. قدش زیاد بلند نبود، اما کمی چاق بود. برای همین زیاد پیادهروی میکرد تا چاقتر نشود. محکم قدم برمیداشت و کمی هم خمیده بود. با شروع انقلاب در فرانسه، به ایتالیا مهاجرت کرد. همسرش سالها به بیماری ریه مبتلا بود و در اثر همین بیماری هم درگذشت. آنها فرزندی نداشتند و در سال 1804، میرییل کشیشی کاملا گوشهگیر شده بود.
همزمان با ایام تاجگذاری ناپلئون، میرییل برای کار کوچکی در ارتباط با مقام روحانیتش به پاریس و بعد به نمایندگی از طرف منطقهی خودش به دیدار کاردینال فش رفت. روزی که امپراطور به دیدن عمویش فش رفته بود، با این روحانی رو به رو شد که در اتاق انتظار نشسته بود. بعد وقتی متوجه شد که این کشیش با کنجکاوی خاصی او را نگاه میکند، برگشت و با بیحوصلگی پرسید: "این مرد کیست که بر بر مرا نگاه میکند؟"
میرییل گفت: "جناب، شما یک مرد را میبینید، اما من یک مرد بزرگ را و هرکدام ممکن است چیزی بیاموزیم." ..."