درباره كتاب 'آب برای فیلها':
«ژاکوب جانکوسکی» که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و سرگردان است به قطاری در حال عبور میپرد و وارد جهانی از موجودات عجیب و انسانهایی کلاهبردار میشود؛ دیدنیترین سیرک برادران بنزینی در روی زمین؛ یک سیرک سیار درجه دو که سعی دارد از بحران بزرگ جان سالم به در برده و در شهرهای مختلف توقفهای یک شبه میکند. مسئولیت مراقبت از حیوانات سیرک به عهدة ژاکوب گذاشته میشود که دانشجوی دامداری است و چیزی به دریافت مدرک تحصیلیاش نمانده است. او در آنجا با «مارلنا» ـ ستارة زیبای سوارکاری، و همسر «آگوست»، مربی پرجذبه اما حقهباز حیوانات ـ و همچنین با «رزی» آشنا می شود, فیلی که به نظر می رسد چیزی نمیتوان به او تعلیم داد، اما ژاکوب راهی برای نزدیک شدن به او پیدا میکند. این رمان ماجرای عشق میان عاشق و معشوق نگونبختی است که در حدود سال 1932 در سیرکی در آمریکا رخ میدهد.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من نود سال دارم. شاید هم نود و سه سال؛ یکی از این دو.
وقتی پنج ساله هستید حتی ماههای سنتان را میدانید. حتی در بیست سالگی هم میدانید چند سال سن دارید. میگویید من بیست و سه ساله هستم، شاید هم بیست و هفت ساله. اما در سی سالگی اتفاق عجیبی میافند. ابتدا فقط سکسکه است؛ یک لحظه تردید. چند سالته؟ با اعتماد به نفس شروع میکنید: اوه، من - اما ادامه نمیدهید. میخواستید بگویید سی و سه, اما شما که سی و سه سال ندارید. شما سی و پنج سال دارید. و سپس ناراحت میشوید، چون از خود میپرسید آیا این شروع پایان است. البته همینطور است؛ اما شما چند دهه بعد این حقیقت را میپذیرید.
کمکم کلمات را فراموش میکنید: آنها نوک زبانتان هستند؛ اما به جای اینکه بتوانید آنها را به زبان بیاورید، همان جا میمانند. به طبقه بالا میروید تا چیزی بیاورید؛ اما همین که به آنجا میرسید فراموش میکنید دنبال چه چیزی بودید. فرزندتان را به اسم همه دیگر فرزندانتان و حتی اسم سگتان صدا میکنید تا سرانجام به اسم خودش برسید. گاهی اوقات فراموش میکنید چند شنبه است. و عاقبت سال را فراموش میکنید …"