متن کتاب با این جملات آغاز میشود:
"کتاب مد و مه اولین باب آشناییِ من با ابراهیم گلستان بود. کتابی خوشچاپ و خوشدست با جلد گالینگور توسی و با کاغذ اعلا و با حروفچینیِ خوانا و با حاشیههایی بیشتر از معمول و با سه داستان فقط. هیچچیز این کتاب به کتابهایی که تا حالا خوانده بودم نمیخورد. نه ریخت و قیافهاش و نه آن زبانی که در دو تا داستان اولی دیدم. زبان را میشد دید. چون که تصویر میداد. و میشد شنید. چون که موسیقی داشت. رفتم کتابهای دیگرش را پیدا کردم و همهی قصههاش را دوره کردم. دیدم با یک آدمی سر و کار دارم که هیچ شباهتی به همهی آنهایی که میشناختم نداشت و توی هیچ دار و دستهای هم نیست. کار خودش را داشت میکرد. فیلم گنج هم که آمد روی پرده، رفتم دیدم. کتاب گنج را هم خواندم. اما با گنج، نه با فیلم و نه با کتاب، هیچ اتفاق تازهای نیفتاد. خشت و آیینه ده سال پیش اکران شده بود. ندیده بودم. کانون فیلم نمایش میداد. رفتم دیدم. باز هم هیچ اتفاق تازهای نیفتاد. من هنوز سرسپردهی همان چهارتا کتاب اولی بودم ..."