درباره كتاب 'انگشت جادویی':
آیا تا به حال از دست کسی عصبانی شدهای؟ حتما شدهای، اما دیگر فکر نمیکنم او را به شکل دیگری درآورده باشی! وقتی دختر خانم داستان ما از دست کسی بدجوری عصبانی میشود، انگشت جادوییاش را به طرف او میگیرد و نتایج عجیب و ناجوری بهبار میآورد: معلمش سبیل و دم درمیآورد و - باورت نمیشود - چنان بلایی سر خانوادهی گرک میآورد که آنها دیگر هرگز نمیتوانند مثل گذشته به یک اردک نگاه کنند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مزرعهی همسایه ما متعلق به آقا و خانم گرک است. آنها دو بچه دارند که هر دو پسرند. اسم یکیشان فیلیپ و دیگری ویلیام است. من گاهی به مزرعهشان میروم و با آنها بازی میکنم.
من دختری هشت ساله هستم.
فیلیپ هم هشت ساله است.
ویلیام سه سال بزرگتر است و ده سال دارد.
چی؟
اوه، خیلی خب، باشد.
او یازده ساله است.
هفته پیش، برای خانواده گرک اتفاق بامزهای افتاد. سعی میکنم به بهترین وجه آن را برایتان تعریف کنم.
خوب، کاری که آقای گرک و پسرهایش بیشتر از هر چیزی دوست داشتند، شکار بود. هر صبح شنبه، آنها تفنگهایشان را برمیداشتند و برای شکار حیوانها با پرندهها به بیشهزار میرفتند. حتی فیلیپ که فقط هشت ساله است، برای خودش تفنگی داشت ..."