داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن زمان که هیچکس نمیداند اولین پادشاه ایران که بود، جز آنکه نسل اندر نسل از پدر به پسر رسیده، اما سراینده شاهنامه داستان را چنین آغاز میکند:
در روز اول فروردین ماه کیومرث تاج شاهی بر سر نهاد و جایگاه سلطنتی را در دل کوه بنا کرد. کیومرث سپاهی گرد آورد و چون پوشیدنیای جز پوست حیوانات نبود، خود و سپاهیانش از پوست پلنگ پوششی برای خود ساختند. کیومرث سی سال بر جهان حکمرانی کرد. از هر جانوری یک جفت (نر و ماده) پرورش میداد. پسری زیبا و هنرمند به نام سیامک داشت که بسیار به او عشق میرزید. سیامک نیز همچون پدر لایق تاج و تخت پادشاهی بود.
کیومرث در کمال سعادت و خوشبختی روزگار سپری میکرد و هیچ غم و دشمنی نیز نداشت به جز دیوی بداندیش که نسبت به او حسادت میکرد و همیشه در فکر تصاحب تاج پادشاهی بود ..."