درباره كتاب 'به پروژه خلاقیت خوش آمدید':
کتابی که در دست دارید پر است از داستانها و ایدههایی که برخی از نویسندهها و تصویرگران محبوب شما عرضه کردهاند. در این کتاب، کلاههای سخنگو، آسانسوری جادویی و گربهای قوی میبینید و نصیحتهایی از توی قبر میشنوید! خودم هر بار که این مجموعه را میخوانم مغزم منفجر میشود.
این پروژه از یک ایده آغاز شد: من میخواستم مجموعهای طرح داشته باشم که بذر داستان بودند و میتوانستند ریشه و شکوفه بدهند و تصمیم گرفتم تجربه کنم و ببینم خلاقیت چطور شکل میگیرد. برای همین، چهلوچهار نویسنده و تصویرگر کتاب کودک را به یک بازی هیجانانگیز دعوت کردم. وقتی ههمشان جواب مثبت دادند از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
این پروژه به این صورت انجام شد: اول از تکتک شرکتکنندهها خواستم دو طرح خلاقانه برای من بفرستند، همان بذرهایی که قرار بود خلاقیت همکاران خلاقشان را شکوفا کنند. طرحها میتوانستند به شکل شعر، عکس، نقاشی یا هرچیزی باشند.
بعد پاکتی اسرارآمیز برای هرکدام [از آن چهلوچهار نفر] فرستادم. در هر پاکت دو طرح بود. آنها باید یکی را انتخاب میکردند و خلاقیتشان را به کار میگرفتند. چند هفته بعد جوابها تکتک از راه رسیدند و خدایا! مغزم داشت منفجر میشد. انواعواقسام کارهای خلاقانه به دست من رسیده بود. داستانهای کوتاه، داستانهای مصور و تصویرگریها. دیدنشان باغث شد بخندم، گریه کنم، فکر کنم، حیرت کنم، و حتی موهای تنم سیخ شوند.
در صفحات بعد شما این طرحها و پاسخها را خواهید دید. در پایان، بخشی را میبینید که که چهلوچهار طرح جدید ارائه شدهاند. هرکدام از طرف یکی از شرکتکنندهها، که برای شما طراحی شدهاند و میتوانید با کمک آنها از خلاقیتتان استفاده کنید ... (برگرفته از توضیحات ابتدای کتاب)
اولین طرح کتاب را کیت دیکاملیو به این ترتیب مطرح کرده:
"سوار یک وسیلهی نقلیهی عمومی بشوید (اتوبوس، مترو، سرویس مدرسه، قطار یا هواپیما) و یک قلم و دفتر هم با خودتان ببرید. حرفهای پنج نفر را که به گوشتان میخورد بنویسید و با هرکدام از آنها یک گفتوگو بنویسید که مال یک داستان خیلی کوتاه است (داستانی که حداکثر پانصد کلمه داشته باشد). کل داستان را بهصورت گفتوگو بنویسید."
این طرح در پروژه کتا نصیب لیمونی اسنیکت شده و او در پاسخ داستانش را اینگونه شروع کرده است:
" "میخواهم کاملا شفاف باشم، میفهمی؟"
"بله."
"مطمئن نیستم که فهمیده باشی. من میخواهم کاملا شفاف باشم."
"متوجهم."
"میخواهم کل بدنم و همهی لباسهایم کاملا شفاف و نامرئی بشوند، متوجهی؟"
"چی؟"
"بله. کفشهایت درست رنگ و بافت کف این اتوبوس را دارند. برای همین نمیتوانم خوب ببینمشان."
"نه. خوب نمیتوانی ببینیشان چون دارم خودم را شفاف میکنم."
"نمیفهمم."
"من میخواهم کاملا شفاف باشم. انگشتها و قوزک پاهایم. جورابها و کفشهایم. حتی ذرات خاکی که زیر ناخنهایم هستند کاملا نامرئی شدهاند." ..."