داستان با این جملات آغاز میشود:
"مینا زنگِ در حیاط را زد. در بلافاصله باز شد. بیآنکه کسی از آیفون بپرسد "کیه؟". مانی رو کرد به بچهها و گفت: "مادربزرگ خونه نیست."
قبل از اینکه مانی جواب بدهد، پریسا گفت: "از اونجا که مادربزرگ همیشه میپرسه 'کیه'؟ تازه گاهی وقتها سفارش هم داره."
مانی گفت: "سفارشش هم همیشه نون سنگکه."
محسن گفت: "آخ! چقدر گشنمه."
مینا در را باز کرد و بچهها وارد حیاط شدند. توی حیاط و آشپزخانه هم کسی نبود. مانی گفت: "دیدین گفتم مادربزرگ نیستن؟ فقط داییسامان خونهست."
صدای موسیقی از اتاق نشیمن شنیده میشد. خوانندهای به زبان اسپانیولی، آوازی غمگین میخواند. مینا گفت: "موزیک جاز."
از اینکه تازگی با بعضی از سبکهای موسیقی آشنا شده بود، به خودش میبالید.
مانی گفت: "از اون قدیمیهاست ها ... که داییسامان خیلی دوست داره."
خواست برود سمت اتاق نشیمن که پریسا گفت: "شاید دوست نداشته باشه مزاحمش بشیم." ..."