فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"من در ایران به دنیا آمدهام، در اسفند 1362؛ اما یک ایرانی محسوب نمیشدم. پدر و مادرم، بیش از چهل سال پیشتر، از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند؛ اما آنها هم ایرانی شناخته نمیشدند. وضعیتی که داشتیم، برایم خوشایند نبود. نمیتوانستیم خیلی کارها را بکنیم؛ حتی برای دیالیز کردن پدرم در بیمارستان به مشکل برمیخوردیم. این گرفتاریها، مرا خیلی ناراحت میکرد. دلم میخواست در جایی زندگی کنم که به آنجا تعلق داشته باشم و مردم و دولتش، مرا هموطن خود بدانند.
با وجود اینها، من ایران را دوست داشتم؛ در این کشور متولد و بزرگ شده بودم و تمام خاطرات زندگیام، در کوچه پسکوچههای یکی از محلههای شهر مشهد گذشته بود.
وقتی بچه بودم، مادرم بعدازظهرها دستم را میگرفت و یکی یکی به دیدن همسایهها و خالههایم میرفتیم؛ همسایههایی که با هم مثل خواهر و برادر حقیقی بودیم ..."