داستان با این جملات آغاز میشود:
"اولینبار که مُردی هفت سال و نیمم بود. زودتر از وقتِ پیشبینی شده از یک جشن تولد به خانه برگشته بودم که صدای تو را از اتاقتان شنیدم، "بههرحال روزی که دیگه نتونم راه برم، یه گلوله تو سرم شلیک میکنم. شما که نمیخواید مدام صندلی چرخدارِ من رو هل بدید؟ ها؟ نمیخوام دیدیه رو وادار به این کار کنم."
دیگر بین عصاهایت هم قادر به ایستادن نبودی. درحالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود لبخند زدم. این ویژگیِ همیشگیِ خودِ تو بود؛ فداکاری خودخواهانه. هر چند اگر حق انتخاب میداشتم، هل دادن صندلی چرخدار را به راه رفتن پشتسر یک تابوت ترجیح میدادم؛ اما زندگی، زندگیِ تو بود، انتخابت را کرده بودی و من تو را به خوبی میشناختم، نباید برای متقاعد کردنت خود را بیهوده خسته میکردم. شخصِ مقابل تو بودی: آقای وکیل.
آن روز را تماما سوگواری کردم و تصمیم گرفتم نویسنده شوم. پیش از اینها ویروس تخیل را با داستانهای سریالی بیسروته که هر شب وقت خواب برایم تعریف میکردی، به من منتقل کرده بودی. چه شغلی میتوانست از قصهپردازی در اتاق خودم و در آرامش محض زیباتر باشد؟ بدون مشتری یا همکار، بدون رئیس بالای سرم ..."