داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهچیز از ازدواج پدرم، بهروز شهبازی، پزشک متخصص اطفال، با زنی اهل افغانستان شروع شد. زنی به اسم ملالی که از ازدواج اولش دختری شش ساله داشت به اسم فریماه.
شاید هم نه، شاید هم همهچیز از مرگ مادرم، آرزو بیاتی، شروع شد. از روزهایی که من از تمام دنیا عصبانی بودم و از همه متنفر و نمیخواستم کسی جای او را بگیرد.
روزهایی که من آرام و قرار نداشتم و دلم میخواست از تمام آدمهای دنیا انتقام بگیرم. از ملالی بدم میآمد و از فریماه بیشتر. از بهروز متنفر بودم و از خانوادهاش دلگیر که مانع ازدواجش با ملالی نشده بودند. نه ماه از ازدواج بهروز که حالا دیگر بابا صدایش نمیکردم گذشته بود که تصمیم گرفتم از همه انتقام بگیرم. اول از همه از ملالی که آمده بود و خودش را چسبانده بود به زندگی ما و از بهروز که مطمئن بودم دیگر نه دوستم دارد و نه من برایش مهم هستم ..."