درباره كتاب 'میراث جاسوسان':
سالها از عملیاتی که منجر به مرگ آلک لیماس شد، گذشته (داستان کتاب "جاسوسی که از سردسیر آمد".) داستان را پیتر گیلیام تعریف میکند که به همراه جورج اسمایلی آن عملیات را در آلمان شرقی هدایت میکردند. آنها هر دو حالا بازنشسته شدهاند و گیلیام در مزرعهای دورافتاده دوران پیری خود را سپری میکند. اما MI6 دوباره به سراغ او میآید. کریستف، پسر لیماس، از دولت بریتانیا بخاطر مرگ پدرش شکایت کرده و وکلای MI6 سعی دارند تا آنجا که میتوانند از گیلیام درباره این عملیات اطلاعات بدست آورند. همه میخواهند بدانند آیا کوتاهی و غفلت آنها موجب مرگ لیماس شده؟
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آنچه در پی میآید، تا جایی که در توانم بوده، روایتی است صادقانه از نقش من در عملیات فریب بریتانیا، با اسم رمز "ویندفال"، که علیه سرویس اطلاعات آلمان شرقی (اشتازی) در اواخر دهه 1950 و اوایل دهه 1960 انجام شد، و به مرگ بهترین عامل مخفی بریتانیا، که تا کنون با او کار کرده بودم، و همچنین زنی بیگناه که این عامل جانش را فدای او کرد، انجامید.
افسر اطلاعاتی حرفهای هم به قدر سایر نوع بشر در معرض احساسات انسانی است. آنچه مهم است این است که تا چه اندازه بتواند این احساسات را سرکوب کند، چه در همان زمان بروز این احساسات و چه آنطور که برای من پیش آمد، پنجاه سال بعدتر. تا همین چند ماه پیش، در مزرعه دوردستی در بریتانی، که زادگاه من است، شبها در تختخواب دراز میکشیدم و به صدای احشام و مرغها گوش میسپردم و با سرزنشهای ندای وجدانم، که گاهگاه بیخوابم میکرد، میجنگیدم. در پاسخ به این سرزنشها میگفتم که بسیار جوان بودم، بسیار معصوم، بسیار ناشی و بسیار دونپایه. میگفتم اگر دنبال مقصر میگردند بروند گریبان استادان اعظم فریب را بگیرند، جورج اسمایلی و استادش، کنترل ..."