درباره كتاب 'اگر حافظه یاری کند':
تبعید هر آدمی را، بهخصوص هر نویسندهای را، دو پاره میکند: یک پاره گذشتهای است که با زبان خودت به آن فکر میکردی و بخشی از هویت توست و دیگری اکنونی که در آن سرگشته و با لکنت میکوشی زندگی کنی و به یاد آوری. جوزف برودسکی، برندهی نوبل ادبیات سال 1987، در چنین جایی ایستاده است. او هر چند زندگیاش حتی در تبعید هم به روسیه گره خورده بود، هیچوقت حکومت شوروی را نپذیرفت؛ هر چند به آمریکا رفت، اسیر غربگرایی نشد؛ هر چند میگفت به زبان روسی تعلق دارد، به زبان انگلیسی نوشت. همین بیدرکجایی بود که سکوی پرش جستارهایش شد، تا در زبان جدید از چنگال بیرحم خاطرات نجات یابد و بتواند باز به چنگشان بیاورد، تا خانهای نو برای خودش بسازد: این بار درون زبانی تازه، با خشت ادبیات، زیر سقف حافظهای نویافته. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
اولین جستار کتاب با این جملات آغاز میشود:
"تقلای یادآوری گذشته مثل هر ناکامی دیگری به این میماند که تلاش کنی کورمالکورمال بر معنای وجود چنگ بیندازی. در هر مورد انگار کودکی هستی با یک توپ بسکتبال، دستهایت مدام میلغزد.
از زندگیام جز اندکی به خاطر نمیآورم و آنچه به یاد دارم اهمیت چندانی ندارد. اهمیت بیشترِ خاطراتی که همیشه برایم جالب بودهاند بستگی به زمانی دارد که به وقوع پیوستهاند. اگرنه، بیتردید کس دیگری بسیار بهتر آنها را بازگو کرده است. شرححال یک نویسنده در پیچوتابی است که به زبان میدهد. مثلا به یاد دارم که وقتی حدودا دهیازدهساله بودم به ذهنم رسید که حکم مارکس مبنی بر اینکه "هستی آگاهی را شکل میدهد" تنها تا آنجا حقیقت دارد که هستی آگاهی را برای فراگیریِ هنرِ آشناییزدایی به کار بگیرد؛ پس از این مرحله آگاهی مستقل است و میتواند هم هستی را برسازد و هم آن را نادیده بگیرد ..."