درباره كتاب 'وقتی هیتلر کوکائین میزد و مغز لنین جابهجا میشد':
در اولین مجموعه از سری جذاب و خواندنی فصلهای ناگفته تاریخ، جایلز میلتون پرده از داستانهایی برمیدارد که کمتر کسی آنها را شنیده است. روایتهایی همچون ساعات پایانی زندگی هیتلر، آشپزی که از تایتانیک زنده بازگشت، مردی که از حمله اتمی در هیروشیما و ناگازاکی جان سالم به در برد، بالون مرگبار ژاپنیها، امپراطور ایالات متحده و ... میلتون در دل تاریخ میکاود و به همهجا سرک میکشد: از ناگفتههای جنگ و بردهداری گرفته تا قتل و جاسوسی و ماجراجویی. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"یونیتی میتفورد چهره چندان زیبایی نداشت، دندانهایش کجومعوج بود و کمی فربه به نظر میرسید، با این حال هیچوقت نگران ظاهر عجیبش نبود و میدانست برای تصاحب مرد رویاهایش باید بیشتر به فصاحت کلامش تکیه کند تا دلفریبی اندامش.
یونیتی در تابستان 1934 به مونیخ سفر کرد، به این امید که معبود خود، آدولف هیتلر، را ببیند. گرچه هیتلر پیشوای آلمان بود، اما دیدارش در مکانی عمومی چندان هم سخت نبود؛ چرا که عادت داشت هر روز در رستوران همیشگیاش غذا بخورد.
وقتی یونیتی فهمید هیتلر بیشتر اوقات در استریا باواریا غذا میخورد، هر روز برای ناهار به این رستوران میرفت. یونیتی هر کاری که میتوانست برای جلبنظر هیتلر انجام داد، با این حال باید ده ماه میگذشت تا نهایتا هیتلر این دختر انگلیسی مصر را سر میزش دعوت کند. آندو نیم ساعتی با هم حرف زدند و خیلی زود فهمیدند که مثل یک روح در دو بدن هستند ..."