درباره كتاب 'بینظیر، مثل یک فیل':
لیلی عاشق پدربزرگ و مادربزرگش است. اما از کار اونها خوشش نمیآید. پدربزرگ و مادربزرگ لیلی توی کار سیرک هستند. به همین خاطر لیلی ترجیح میدهد با پدرش زندگی کند. دور از مادر بیمبالاتش و البته هرچه دورتر از فیل مورد علاقهی پدربزرگش در سیرک، کوینسی.
مرگ پدربزرگ اما باعث میشود که لیلی برای مراسم تدفین پدربزرگ به فلوریدا برود. او و کوینسی هر دو از مرگ پدربزرگ غمگین هستند. البته لیلی هنوز هم دل خوشی از کوینسی ندارد، اما او فیل مورد علاقهی پدربزرگش بوده و حالا آنها هر دو عزادار یک نفر هستند. برای همین هم وقتی کوینسی توی دردسر میافتد، لیلی تصمیم میگیرد که برای نجات این یادگار پدربزرگش دستبهکار شود ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بالاخره دارم فیلسواری میکنم، سوار کویینی گریس، فیل سیرک بابابزرگ بیل هستم، ولی یکجورهایی انگار سوار کل دنیا شدهام. این بالا، روی این دنیای غیرقابل اعتماد و پرتکان (مثل دختر گاوچرانی ترسو سوار بر حیوانی پوستکلفت)، روی فیل خاکستری و پر چینوچروکی نشستهام که آهستهآهسته پیش میرود. این فیل خویشاوند من است. چون خیلی قبلتر از آن که من به دنیا بیایم، یعنی از سی سال قبل، کویینی گریس پیش بابابزرگ بیل و مامانبزرگ ویولت بوده است و او را مثل بچهی خودشان دوست دارند.
به خسخس افتادهام. معمولا هروقت نگرانم اینطوری میدشوم، بهخصوص توی هوای گرم. خیس عرق شدهام. جای نیش پشهها روی پاهایم قرمز و متورم شده و حسابی میخارد. فیلسواری، آنطوری که در سایتهای اینترنتی جنگلها و حیات وحش میگویند، کار خارقالعاده یا خاصی نیست ..."