ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
آخرین روزهای سال
نویسنده:
اوژن حقیقی (گردآورنده)
ناشر:
مرکز
سال نشر:
1400
(چاپ
2
)
قیمت:
35000
تومان
تعداد صفحات:
107
صفحه
شابك:
978-964-213-417-5
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 5 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'آخرین روزهای سال':
مجموعهای از داستانهای برگزیدهی اولین دورهی جایزهی ارغوان.
احمد پوری، عضو هیئت داوران اولین دورهی جایزهی ارغوان، در معرفی این مجموعه آورده است: داستانهای این مجموعه همه پیرامون موضوع حالوهوای پایان سال است. آنچه در این داستانها قابل توجه است بازتاب حوادث بومی است و اینکه نویسندگان داستانها کمتر تسلیم جریانات رایج و تکراری داستانهای کوتاه روز شدهاند و میشود در داستانها استقلال و طراوت سبک نویسنده را به راحتی دید. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان "گَردِ گل بادام" با این جملات آغاز میشود:
"اسمش را گذاشته بودند ننهبهاری. مادرها وقتی میخواستند بچههاشان را سر ظهر بخوابانند یا غیظشان کنند آنها را از ننهبهاری میترساندند. اسمش ننهبهاری بود چون دم بهار دیوانه میشد. اسمش برای احمد همان مامانهاجر بود. از دو ماه آموزشی اجباری برگشته بود. وقتی از لای کوههای بلند و پیچهای جاده رسیده بود به تفرش ساعت پنج و نیم صبح بود. اولین چیزی که دیده بود گلهی اسبهای وحشی بود که این موقع سال وقت طلوع توی شهر پیداشان میشد. در درهی پشت خانه داشتند علفهای خودرو را میخوردند و ننهبهاری بینشان بود. به شکل تن اسبها، لباس ابلق پوشیده بود و گلهای سیاه و سفید پیراهنش توی باد بیجان بهار تکان میخورد. توی دلش قلقلک شد بترساندش. رفت که شیههای چیزی براش بکشد ولی وقتی بهش رسید فقط گفت: "سلام هاجر." مامانهاجر برگشت. سرمه به چشمهاش کشیده بود. گفت: "سلام آشخور." بعد محکم بغلش کرده بود و مثل همیشه انگشت اشارهی احمد را بوسیده بود که زیر ماشین تراش نصف شده بود ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!