ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
رامونای وروجک
(Ramona the Pest)
نویسنده:
بورلی کلیری
(Beverly Cleary)
ترجمه:
احمد کساییپور
ناشر:
هرمس
سال نشر:
1393
(چاپ
7
)
قیمت:
6000
تومان
تعداد صفحات:
148
صفحه
شابك:
978-964-6641-86-0
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 2 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'رامونای وروجک':
رامونا خیلی هیجانزده است. چون بالاخره امسال او هم همراه خواهرش بیزوس میتونه به مدرسه بره. روزهای اول او همه چیز مدرسه را دوست داره. مخصوصا معلمش خانم بینی رو که هم خوشگله و هم خیلی از او تعریف میکنه. اما روزها که میگذرند، او بخاطر شیطنتهاش مدام به دردسر میافته و اینجوری میشه که کمکم با مدرسه مشکل پیدا میکنه. بیزوس به رامونا میگه که اگر بخواد به دردسر نیافته باید از وروجکبازی دست برداره. اما رامونا این حرف رو قبول نداره، چون به نظر خودش او اصلا شیطون و وروجک نیست!
داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"رامونا کوئیمبی به خواهر بزرگش، بیزوس، گفت:
- من وروجک نیستم.
بیزوس، که اسم اصلیش بئاتریس بود، گفت:
- پس اینقدر وروجکبازی در نیار.
بیزوس ایستاده بود دم پنجرهی جلویی خانه و منتظر دوستش، مری جین، بود تا باهاش پیاده برود مدرسه.
رامونا، که تازه یاد گرفته بود جفت پا بپرد، گفت:
- من وروجک بازیدر نمیآورم. دارم آواز میخوانم و میپرم.
رامونا خودش را وروجک نمیدانست. هیچوقت خودش را وروجک ندانسته بود. دیگران هر چه دلشان میخواست بگویند. کسانی که بهش میگفتند "وروجک" همیشه ازش بزرگتر بودند، برای همین شاید در حقش بیانصافی میکردند.
رامونا بازم آواز خواند و ورجه وورجه کرد:
- چه روز خوبی، چه روز خوبی، چه روز خوبی!
از نظر رامونا، که به جای لباس بازیش لباس مرتبی پوشیده بود و احساس میکرد بزرگ شده است، امروز روز بزرگی بود، بزرگترین روز تمام عمرش. دیگر مجبور نبود بنشیند روی سهچرخهاش و بیزوس و هنری هاگینز و بقیهی دخترها و پسرهای همسایه را تماشا کند که میرفتند مدرسه. امروز رامونا هم داشت میرفت مدرسه. امروز او هم داشت میرفت خواندن و نوشتن یاد بگیرد و همهی کارهایی را بکند که باعث میشد رامونا چیزی از بیزوس کم نداشته باشد ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!