داستان با این جملات آغاز میشود:
" "مامان پایپر اذیتم میکنه!"
چشمهایم را گرداندم و از بالای کتاب درسی نگاهشان کردم. لوسی، اخمالو روی پیشخان آشپزخانه نشسته بود و پایپر با چنگالش به او سیخونک میزد.
مامان آمد توی آشپزخانه و سرحال گفت: "صبحبهخیر، دخترها!" سر دخترها را به نوبت بوسید. "کی میآیید با هم گردنبند مهره درست کنیم؟"
دوتایی با هم گفتند: "وای!" و همهی آثار جنگ و دعوایشان در همان لحظه ناپدید شد.
مامان نگاهم کرد و چشمک زد، بعد به کتابم نگاهی انداخت و سر تکان داد. "درسها خوب پیش میره؟"
گفتم: "نه زیاد، نمیدونم چرا امروز نمیتونم تمرکز کنم." برای دخترها زبانرازی کردم و آنها هم در جوابم شکلکهای احمقانه درآوردند ..."