درباره كتاب 'پیلهور، خیاط، سرباز، جاسوس':
جرج اسمایلی توی این فکر است که خودش را بازنشسته کند. اما خبری به او میرسد مبنی بر اینکه اتحاد جماهیر شوروی توانسته است در بالاترین ردههای امنیتی انگلستان رخنه کند و در آنجا برای خود جاسوسی را بکار گیرد. با توجه به حساسیت موضوع اسمایلی تصمیم میگیرد تا به تنهایی و بدون کمک گرفتن از سازمان متبوعش دامی برای شکار این جاسوس خطرناک پهن کند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در واقع، اگر سرگرد دوور پیر بهطور غیرمنتظره در مسابقات تانتون نمرده بود، جیم اصلا به مدرسهی ترزگود نمیآمد. او وسط ترم، بدون مصاحبه آمد. اواخر ماه مه بود ولی از وضع هوا اصلا نمیشد این را حدس زد. او از طریق یکی از آژانسهای مشکوکی که تخصصشان تامین جانشین معلمان برای مدارس پیشدانشگاهی است، برای ادامهی کار تدریس دوور پیر معرفی شده بود، تا زمانی که آدم مناسبی پیدا شود. ترزگود به اتاق معلمان گفت: "یک زبانشناس"، "یک اقدام موقتی"، و با حالتی دفاعی کاکلش را از پیشانی کنار زد: "پریدو" او اسم را هجی کرد: "پ - ر - ی - د - ..." زبان فرانسه یکی از موضوعاتی نبود که ترزگود تدریس میکرد، در نتیجه او به تکه کاغذی که در دست داشت نگاهی انداخت: "- و، اسم کوچک، جیم. فکر میکنم او تا ماه ژوئیه مشکل ما را خیلی خوب حل کند." معلمان دیگر مشکلی در تعبیر علامتها نداشتند. جیم پریدو یکی از آن مردان سفیدپوست فقیر جامعهی معلمان بود ..."