داستان با این جملات آغاز میشود:
"مادر، امروز اثر آن خال شنگرفی که فرق سر شما را نمودار میساخت به خاطر من بازگشت و آن سارئی که بر تن داشتید با حاشیه پهن و سرخ و چشمانتان، آن چشمان بسیار زیبا و عمیق و آرام، که راه سفر زندگی را بر من روشن میساخت، همچون اولین پرتو سپیدهدم و به من توشه راه میداد، توشهای زرین که در طول سفر همراهم باشد.
آسمان که نور میپاشد آبی است و چهره مادرم تیره بود، اما برق تقدسی داشت و زیبائیش موجب شرمندگی غرور زیباترین زنان میگشت.
هرکس میگوید که من به مادرم شباهت دارم. در کودکی این حرف موجب سرشکستگیام میشد. برضد آینه تحریک میشدم و چنین میپنداشتم که بیعدالتی الهی سراپای مرا فرا گرفته و که این خطوط تیره سزاوار من نبوده و اشتباها به من داده شده است ..."