درباره كتاب 'بیا گم شویم':
لیلا با ماشین قرمزش هزاران کیلومتر را در بزرگراههای آمریکا رانندگی میکند و در طول مسیرش با چهار نفر در اقصی نقاط کشور برخورد میکند. این چهار نفر هر کدام پس از برخورد با لیلا یک دوست خوب بدست آوردهاند و هرکدامشان میدانند که آشنایی با لیلا زندگیشان را تا ابد تغییر داده است. اما خود لیلا در این سفر دور و دراز بزرگترین درس را از زندگی میگیرد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"هادسن میتوانست صدای موتور خودرو را از چند ساختمان آنطرفتر بشنود. از گاراژ، پا بیرون گذاشت و چشمهایش را بست، با گوش سپردن به اجزای صداهایی که میشنید دقیق میدانست حتی قبل از آنکه کاپوت را بالا بزند، چه تعمیری لازم دارد.
هادسن، در حالی که آنجا، مقابل گاراژ ایستاده بود و داشت به صدای خودرویی گوش میداد که هنوز در دوردست بود، میتوانست هرچیز دیگری را فراموش کند؛ مدرسه، دخترها، آیندهاش و همهی دوستانی که در حقیقت یا احمق و کلهخر بودند یا اینکه مثل همانها رفتار میکردند. هادسن، با چشمهای بسته میتوانست جهان را در موتوری محض خلاصه کند همین، نه چیزی بیشتر ..."