داستان با این جملات آغاز میشود:
"زن کمی احساس منگی میکرد. حال خوبی بود، مثل گرمای پتویی بود که تازه از خشکشویی آمده و دور خودت پیچیدهای. اما وقتی به خود آمد و فهمید کجاست، چندان خوشش نیامد.
با اشکهایی که روی گونههایش خشک و ماسیده بود، توی اتاقک دستشویی توالت زنانه روی کاسه توالت نشسته و سرش به جلو خم شده بود. از کی آن جا بود؟ آرام بلند شد و روی پاهایش ایستاد، از توالت بیرون آمد و راهش را از میان سالن شلوغ و پر جمعیت سینما به بیرون باز کرد. به نگاههای سنگین و قضاوتکنندهی آدمهای شیک و زیبایی که زیر نور چلچراغ درخشان قرن نوزدهمی داشتند شامپاین مینوشیدند، توجهی نکرد؛ آن نگاهها را نادیده گرفت و به راهش ادامه داد. حتما فیلم تمام شده بود ..."