داستان "فردا در راه است" با این جملات آغاز میشود:
"نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد، خونآلود و لهیده، و کسی فرصت نکرده بود چیزی رویش بیندازد. اما خون و گل خشکیده همه جایش را پوشانده بود. دالان از همیشه خاموشتر و غمزدهتر بود. تاریک بود. چراغی درش نمیسوخت. تنها از لای در که نیمهباز بود یک شعاع باریک نور از چراغ خیابان بهدرون افتاده بود.
دو مرد، بهدیوار دالان، پشت در تکیه داده بودند، رو بهروی هم. یکیشان میتوانست، از شکاف در، خیابان را ببیند، اما نگاه نمیکرد. چشمش را بهآن دیگری دوخته بود. آن یکی پیر بود. ریش سفیدی داشت. ابروهایش مثل سایبان بالای چشمش آویزان بود. کمی خمیده بود. معلوم بود خسته شده است. میخواست بنشیند و نشست. اندکی خودش را جا بهجا کرد. سرفهاش گرفت و بنا کرد سرفه کردن. مردی که ایستاده بود هنوز چشمش بهاو بود ..."