درباره كتاب 'جزیرهی دکتر لیبریس':
بیلی امسال تابستان را در خانهی دکتر لیبریس میگذراند و در عین ناباوری، درگیر اتفاقهای عجیبی میشود.
هروقت بیلی یکی از کتابهای کتابخانهی شخصی دکتر لیبریس را باز میکند، صداهایی را از توی جزیرهی وسط دریاچه میشنود! انگار داستانهایی که میخواند، یکهو جان میگیرند و واقعی میشوند! (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پدر "بیلی گیلفویل" دنده را عوض کرد و ماشین یکدفعه از جا کنده شد.
در میان سروصدای موتور ماشین و وزش شدید باد، فریاد زد: "سفت بشین بچهجون! مگه اون تابلوی جادهی پیچدرپیچ رو نمیبینی؟!"
ماشین روباز، مثل جت جادهی پیچدرپیچ زمینهای ییلاقی را بالا میرفت و بیلی پیش خودش فکر میکرد که انگار سوار کهکشانپیمای "مارمولک فضایی" در کتاب تصویری موردعلاقهاش شده است.
فریاد کشید: "یوهوووووو!"
سقف ماشین باز بود. باد میان موهای بیلی میپیچید و مثل شلاق به اینطرف و آنطرف میکوبیدشان. سنگریزهها با شدت از زیر چرخهای ماشین به اطراف پرتاب میشدند و پشهها، چلپ و چولوپ، پخش میشدند روی شیشهی جلوی ماشین ..."